از :مجید امرایی - نیازی به نقل راویان نیست این سرزمین خود روایتگر همه چیز است، خاکش ، بادش و آسمانش از تشنگی و گرسنگی میگوید از تاریکی شب و پاتک دشمن،از دعای کمیل و نماز شب،از اذان صبح و زیارت عاشورا، از پیشانیبند و سبقت برای رفتن و پیوستن به معبود پس نیازی به نوشتن نیست، خاموش باشید خاموش! این آخرین جملات و دست نوشته های شهید" محسن جعفری " بود که در سال 1362 در دفتر خاطراتش که اکنون در پرونده بیمارستانیش در مرکز روانپزشکی سعادت آباد 7 سال است مهر باطل حورده و خاک می خورد نوشته شده بود.
در حال خواندن آخرین سطور دفتر خاطرات این شهید بودم و این جملات پایانی شهید جعفری در واپسین روزهای حیات دنیایی اش در سال 1379 بود جملاتی که مرا به خود فرو برد: " هیچ کس به سراغم نیاید ، در بیمارستان به من خیلی خوش می گذرد ، فرزندانم را به برادرم علی می سپارم و از خدا می خواهم نگهدار همه شما ملت ایران باشد " .
چنان در فکر فرو رفته بودم که زمان و مکان و موضوع حضورم در این بیمارستان دیگر هیچ اهمیتی نداشت و خود را در دنیایی ماورایی احساس می کردم ،که ضربات محکم کوبیدن به در مرا به خود آورد یکی از جانبازان با عجله و مضطرب وارد اطاق شد. برنامه تمرین نمایش درمانی را میخواست ، گفتم از فردا سه روز تعطیل است ، مرخصی گرفتهام.
با شنیدن این جمله اضطرابش بیشتر شد.
-چرا؟ مگر چه شده؟ کجا میروی؟
- به مناطق جنگی جنوب کشور؛ شلمچه، فکه و دیگر مناطق عملیاتی زمان جنگ.
برقی از چشمانش درخشیدن گرفت؛ ذوقزده اما با تردید پرسید:
- من هم بیایم؟
دل نگران شدم. بیمبالاتی کرده بودم، هیجان سفر دقت مرا در برخورد با بیماران کم کرده بود، چرا این مساله را به او گفتم ؟ درخواستش را دوباره تکرار کرد، کمی تمرکز کردم و در جواب گفتم: اینجا بیمارستان است، تو هم بستری هستی. به سادگی اجازه مرخصی نمیدهند؛ باید تیم درمان موافقت کند، سفر ما سه روز طول میکشد، برای آمدن تو و کسب اجازه از مسؤولان ذیربط حداقل یک هفته وقت لازم است، تازه طبق قوانین "بیماران مهجور مانده"باید کسی همراهیات کند و مواظبت باشد، اگر خدای ناکرده مشکلی پیش آمد در آن بر بیابان چه کاری از دست ما ساخته است!؟
با شنیدن این جملات مأیوس و غمگین سرش را پایین انداخت و از اطاق خارج شد، بر خود لعنت فرستادم که چرا این مسأله را مطرح کردم. دوباره بازگشت، لحظهای فکر کرد و سپس گفت:
- باشد، پس آنجا که رسیدی به یاد من هم باش، سعی کن تعدادی مین هم خنثی کنی. خیلی سخت نیست! "حسین محمودآبادی" و "محمود مرادی" بچههای آموزشی تخریب به تو یاد میدهند، آنجا که رسیدی با صدای بلند فریاد بزن و بگو "علیرضا محمودیان" عضو گروه تخریب تیپ 41 ثارالله در بیمارستان روانپزشکی سعادتآباد بستری است، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب شود و دوباره به جبهه بروم و مین خنثی کنم، من تخریبچی هستم، اینجا چه میکنم؟! چرا دست از سرم برنمیدارند؟ مات و مبهوت مانده بودم، خدایا من در چه دنیایی سیر میکردم ؟ اینجا کجاست؟ این رویاست یا واقعیت؟ به عکسهای روی دیوار نگاهی کرد، لحظهای مقابل آینه ایستاد، لبخندی زد و نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و راهش را گرفت و رفت.
* لحظه خداحافظی فرا رسید، برگ مرخصی را روی میز مسؤول کاردرمانی گذاشتم و با تک تک بچهها خداحافظی کردم، علیرضا به همه خبر داده بود ، جانبازان آمده بودند تا مرا بدرقه کنند، عباس رشیدی، رضا اسلامی، علیرضا جابری، محمد حجت سلطانینیا، مصطفی، جلال، یعقوب، حسین و علیاصغر طایفه، همه آمده بودند، گویا لحظه اعزام به جبهه بود، اما چه بسیار تفاوت بین این دو لحظه است.
* زائران سرزمین نور آمده بودند، چند دقیقه بعد صدای سوت قطار به گوش رسید و سفر خبرنگاران و هنرمندان تئاتر انقلاب و دفاع مقدس آغاز شد،چیزی نگذشت که سردار" رجبیمعمار" و "سردار جعفری" دو تن از فرماندهان زمان جنگ هم به ما پیوستند.
حسین مسافر آستانه هم مثل همیشه لبخندی ملیح بر لب داشت و همه را به یکدیگر معرفی میکرد، پس از مراسم معارفه، بدون معطلی راهی دوکوهه شدیم.
در دو کوهه خاطرات سالها پیش در ذهنم تداعی شد، سرم را که برگرداندم، صدای همهمه رزمندهها به گوش میرسید؛ هنوز صدای آواز و مداحی بچهها در هوای دوکوهه جریان داشت: ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش بهر نبردی بیامان آماده باش، آماده باش- کربلا کربلا ما داریم میآییم، کربلا کربلا ما داریم میآییم، حسین جانم، حسین جانم، حسین جانم، حسین جانم. گروهی آنطرفتر پیشانی بند یازهرا بسته و چفیه بر گردن آماده اعزام به خط مقدم بودند، عدهای در حال دریافت برگ مرخصی، گروهی تازه آمده بودند و در انتظار استقرار در پادگانهای مختلف رزمی بودند، عدهای در سالن نمازخانه مشغول دعا و سینهزنی بودند و گروهی زیر سایه درختان بید مجنون در حال استراحتبودند .
کمی آنطرفتر حاج همت، قاسم خلج، درویش، حاج سلیمانی، مهدی، حاج اسدی، رستگار، غلامپور و کاظمی با چند تن دیگر از فرماندهان گردانهای مختلف مشغول صحبت بودند، از خیانت منافقان میگفتند و اصرار داشتند که تنها براساس دستورات قرارگاه فرماندهی ستاد عملیاتی کربلا اقدام شود.
فرماندهی این ستاد به عهده شخصی بود به نام "غلامحسین افشردی" معروف به "حاج حسن باقری" که در ابتدا با عنوان خبرنگار به جبهه آمده بود و تا رتبه فرماندهی ستاد پیشرفت کرده بود.
آنگونه که سردار جعفری میگفت، حسن باقری نام مستعار جوانی بیست و یک ساله بود که به دلیل شم بالا در فرماندهی و هوش و ذکاوت بینظیرش توانسته بود در مدتی اندک چنان شایسنگی از خود نشان دهد که بسیاری از فنون نظامیگری را بیاموزد و به مقام فرماندهی کل قرارگاه عملیاتی کربلا منصوب شود.
* پس از بازدید از دوکوهه به سمت منطقه عملیاتی "فتحالمبین" حرکت کردیم ، این منطقه در گذشته " سایت چهار و پنج رادار هوایی ایران" بوده که در دوران جنگ تحمیلی به تصرف دشمن در آمده بود و موشکهای دور برد دشمن از این نقطه شهرهای دزفول و دیگر مناطق را مورد اثابت قرار میداد.
منطقهای مسلط و محاط بر تمام مناطق اطراف ، چند ساختمان بتونی تخریب شده، چهار برجک نگهبانی، چند درخت کج و معوج بید و تا چشم کار میکرد بیابان و سنگلاخ.
خورشید در حال غروب بود که به سمت " فکه" راهی شدیم ، نام فکه که آمد بوی گلاب و عنبر به مشام رسید ، بوی بهارنارنج و اسپند، عرق نعنا و بیدمشک. در فکه همه جا نور بود و روشنایی ، با گذشت چندین سال از جنگ هنوز هم میدانهای مین در جای جای منطقه به چشم میخورد.
هوا گرگ و میش بود که به مشهد فکه رسیدیم؛ محل شهادت شهید "مرتضی آوینی" و صد و بیست شهید تشنه لب دیگر .
در فکه زبان راویان الکن شد و درختچهها، رمل و نیزار خود به سخن آمدند؛ از رشادتها و سلحشوریها گفتند ، دیگر نیازی به نقل راویان نبود؛ این سرزمین خود روایتگر همه چیز بود، از تشنگی و گرسنگی میگفت، از تاریکی شب و پاتک دشمن، از دعای کمیل و نماز شب، از اذان صبح و زیارت عاشورا، از پیشانیبند و چفیه و بوی گلاب، از بوی کافور و شب حمله، از آخرین خداحافظیها و حلالیت و آرزوی شربت شهادت، از تله انفجاری و سیمخاردار و ندای هلمنناصر، از تیغ آفتاب و سوزش تن، از سرمای شب و خواب در سنگر سرد، از جشن پتو و بذلهگویی هاشم پیرمرد سقای گردان، از فریاد رستگاری مرتضی، رضا، حسین، علی، محمود و مصطفی، از خشم شب و میدان مین، از معبر و اجساد تکه تکه، از چشمان منتظر و دیر رسیدن آمبولانس و شهد شهادت، از نسیم صبحگاهی و لالههای وحشی، از بوی اسپند و شب حمله، از تکبیر و پیشروی در قلب دشمن و حلاوت باز پس ستاندن سرزمین اسلامی از دشمن متجاوز.
شب شد و دیدار با فکه و شهدایش به پایان رسید، قادر به دل کندن نبودیم. بچهها تکتک و با چشمان مشتاق و اشکآلود میآمدند و از آقای مسافر مدیر عامل انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس تشکر میکردند. در فکه یک چیز، عجیب و همهگیر بود؛ هیچ کس با خود نبود و همه در افکاری دور و دست نیافتنی سیر میکردند.
*شب را در اهواز به سر بردیم و صبح روز بعد راهی" هویزه" و" دهلاویه " شدیم؛ مقتل شهید " چمران" و یادمان چهل و پنج هزار شهید گلگون ارتش جمهوری اسلامی ایران؛ شهدای نیروهای هوابرد، هوانیروز، نیروی هوایی و زمینی ارتش.
چه زیبا طراحی شده بود، نمایشگاهی از ادوات جنگی و طرحهای عملیاتی که حکایت از عشق داشت.
هویزه حدیث و تلاوت قرآن داشت، هویزه نشان وعظ و سخنان قصار ائمه(ع) بود، هویزه گواه سردار علمالهدی، غدیری اصل، دقایقی و قریشی بود، هویزه از جهاد و مبارزه علیه دشمن میگفت، هویزه بوی چمران میداد، هویزه از شهید شایستهفر و تنهاییاش به هنگام وداع با دنیای فانی میگفت؛ از شهدای گمنام و گورهای دسته جمعی.
هویزه حکایت از نبرد تن به تن داشت؛ بوی خون میداد، در هویزه هنوز نگاهها در انتظار رسیدن نیروهای کمکی بود، در هویزه چشمه خون میجوشید، رودی سرخ در جریان بود؛ هویزه بوی حماسه میداد، شعر ایثار میخواند و گلوی خونینش عجلوا بالصلاه را فریاد میزد.
* شب رسید و پس از دیدار با شهدای بستان و سوسنگرد، راهی آبادان شدیم، به "دب الحردان" رسیدیم؛ آخرین نقطه حصر آبادان، سردار جعفری و سردار فضلی از سفیرنی و سوز دل گفتند، از شجاعت و دلیری، از هوش و زکاوت شهید باقری و به آتش کشیدن رودخانه با جاری کردن نفت برای جلوگیری از نفوذ بیشتر دشمن به خاک پاک وطن، از عملیات طریق القدس و فتحالمبین و از کربلای 5 و ثامنالائمه(ع) و کربلای 8 گفتند: "شهادت هدف اول نبود، ما برای دفاع آمده بودیم؛ برای پیروزی. اما اگر شهید هم میشدیم نهایت آرزو بود."
دیدار با آبادان و خرمشهر هم به پایان رسید و راهی شلمچه شدیم ، در شلمچه هنوز هم نگاه منتظران به آسمان دوخته بود، در شلمچه فریادهایی به گوش میرسید که: شلمچه! حرف بزن، شلمچه به زبان آی و بگو؛ از جانبازی، رشادت، غلطیدن در خون، از اسارت، عقدههای فروخورده، از خیانت، از مقاومت، از نجات شهر، از دشت! آزادگان و رمیله، از پادگان گلف و اروند کنار، از کارون و سلیمانیه، پل بهمنشیر و غرق شدن در شط آب. نخلهای سبز! به زبان آیید و روایت کنید که چگونه سرهای بریده یاران شما در زیر چکمههای آفتاب تفتیده خوزستان به خاکستر مبدل شد. طلائیه، زرباتیه، چزابه، بستان و سوسنگرد. چه نامهای آشنایی برای دلاور مردیهای مردان نام آشنایی چون غدیری اصل، حسن باقری، جهان آرا، رستمپور، علی تجلایی، نادری، خرازی و هزاران لاله خشکیده که هنوز دیدههای منتظرشان به آسمان دوخته است!از دلاوریهای گردانهای عاشورایی، از لشکر 57 ابوالفضل بگویید! از نعره شیران دامنههای کوههای زاگرس که برای باز پس گرفتن شلمچه - این نگین درخشان وطن- جان فشانی کردند، از جوانان سمنانی و بوشهری که چه زیبا نشان "رئیس علی دلواری" را بر بازوی خود حفظ کردند، از نیروهای هوابرد و تاراندن دشمن تا مرز انتقام و رسیدن به صفای دل، که چه نیکو لذتی دارد رضای دل برای دل. روز سوم هم به پایان رسید و آفتاب در حال غروب کردن بود که با شلمچه و سنگرهایش خداحافظی کردیم و راهی فاو و اروندرود شدیم، حد فاصل مرز ایران و عراق. از دور با فاو دیداری کردیم و سپس خداحافظی و این فقط گوشهای از بزرگترین نبرد حماسی و مقاومت مردمانی آزاده و از جنس بلور و سنگ بود.
www.arna.ir
www.teatreshahr.com