یادداشت ها

دسته: متفرقه
۱۸ اسفند ۱۳۸۸

از : محمد علی رحمتی زاده به بهانه روزهای پایانی اجرای عمومی تئاتر "عیش و نیستی" نوشته تیری مونیه و به کارگردانی ایرج راد نگاهی می اندازیم به این اثر . تیری مونیه نویسنده ، روزنامه نگار و نمایشنامه نویس فرانسوی است که بیشتر در زمینه های اجتماعی و سیاسی کار کرده است و ظاهرا راست گرا بوده . نمایشنامه حاضر نوشته وی با نام اصلی "le sexe et le neant" ( است که بنابر ملاحظاتی نام آن را به عیش و نیستی تغییر دادند و به نظر شخص من این تغییر نام ، زیاد لطمه ای به کار نزده است بلکه ممکن است برعکس قبل از دیدن نمایش و با دیدن بروشور ذهن مخاطب فعال شود و جستجوگرانه به تماشای اثر بنشیند. به وضوح مشخص است که اثر حاضر یک گروتسک است و در واقع اولین چیزی که بعد از دیدن آن به ذهن می رسد همین خواهد بود .

باور پذیری در گروتسک یک اصل مهم است که به شرح آن می پردازم . به عنوان مثال ارسطو در کتاب پوئتیک خود به جهت بحث از تفاوت میان تراژدی و کمدی اشاره دارد به اینکه چگونه شاعران و نمایشنامه نویسان نام شخصیت های اثر خود را برمی گزینند : " در تراژدی نام اشخاصی را انتخاب می کنند که وجود واقعی داشته اند و سبب این نکته هم این است که آنچه بدان می توان اعتقاد بست امری است که وقوعش ممکن باشد " . یعنی اینجا نکته مرکزی "باور تماشاگر" است ، و ارسطو در ادامه بحث این بخش از کتابش مدام به باور تماشاگر باز می گردد .

باز در بحث کاتارسیس یا پالایش تماشاگر به دریافت مخاطب از اثر بر می خوریم (منظور وی از کاتارسیس دگرگونی روحی انسان و مخاطب اثر هنری است که در نتیجه تاثیر پذیری او از هنر ایجاد می شود). آشکارا ارسطو لذت تراژیک را در برانگیخته شدن دو احساس "ترس" و "شفقت" می داند. حال ما در اینجا با مقوله ای به نام گروتسک رو به رو هستیم یعنی عنصر ترس را از تراژدی وام می گیریم و عنصر خنده را از کمدی .

مخاطب در رویارویی با یک اثر گروتسک و دیدن شخصیت ها و رفتارهای واقعی آنها به دور از تظاهر نمایی ،در اصل ،خود واقعی اش را می بیند . وی با چهره ترسناکی رو به رو می شود که گویی وضعیت اسفناک او را به نمایش گذاشته و در تلاش است پرده های ساخته دست او را کنار زده و حقیقت آنچه در واقعیت زندگی اوست را به نمایش بگذارد . از این رو وقتی تماشگر ، خود واقعی اش را که دربرگیرنده صحنه های تلخ و واقعی زندگی جاری اوست می بیند ترس بر او چیره شده و آنجاست که وجه تراژیک گروتسک شکل می گیرد .

مخاطب از سویی دیگر با صحنه های خنده دار توام با صحنه های تراژیک رو به رو می شود ؛ آنگاه وجه دیگری از زندگی خود را می بیند و آن یک زندگی مضحک از ترسیم رفتاری و انسانی اوست که بدین سبب مخاطب به خنده رو می آورد . تماشاگر در عین اینکه از ترس دیدن چهره زشت خود نمی داند به کجا پناه ببرد در همان حال نیز می خندد و در واقع همزمان هم چهره وحشتناکش را می بیند هم چهره مضحکش را . در آن واحد هم تراژدی رخ می دهد هم کمدی .

مخاطب هم می خندد هم گریه می کند. در واقع گروتسک مشت محکمتری از تراژدی به صورت مخاطب می زند . مخاطب گیج می زند و نمی داند بخندد یا گریه کند و از این رو هم می خندد هم گریه می کند .

گروتسک چنان ضربه ای به روح انسان می زند که هم ترس واقعیت را می چشیم و هم از پیشامدهای مقطعی وضع مصیبت بار خود خنده سر می دهیم ؛ این گویی مثل آن است که مدام از زیر آب گرم به زیر آب سرد بروید و این حرکت را آنقدر انجام دهید که سکته کنید و بمیرید و آن وقت است که گروتسک کار خود را به خوبی انجام داده است . در نمایش حاضر جناب ایرج راد تلاش کرده اند وجه کمیک ماجرا را بیشتر کنند و وجه هولناک واقعیت زندگی انسان را کمرنگ تر کرده تا بلکه مخاطب را راضی تر نگه دارند .

البته اقتضای این متن و اصولا اینگونه متون این است که چنین باشد ؛ منتهی در متن حاضر نه تنها دخل و تصرف هایی اعمال شده است بلکه اساسا تعدیل هایی که در متن صورت گرفته از بخش کمیک قضیه بوده و بنا به مصلحت ، بسیاری از قسمتهای نمایشنامه حذف شده است . چنانچه بنا را بر نمایشنامه اصلی بگذاریم باید گفت اگرچه بار کمیک داستان از بار تراژیک بیشتر است منتهی آن بخش تراژیک داستان بسیار قوی است و هنگام اجرای آن باید با ظرافت و حرفه ای گری خاص به نمایش گذاشته شود ؛ با این حال در نمایش حاضر علاوه بر کاستن از بخشهای غیر قابل اجرا در ایران آن بخش هم که می شد در ایران اجرا کرد به حاشیه کشیده شد . یعنی بخش هایی که باید مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و به فکر فرو ببرد به حاشیه رفت .

اما ایرج راد یک کارگردان ضعیف نیست بلکه وی با هوشمندی توانست با فضای کمیک ابتدایی داستان تماشاگر را آماده کند که در پایان با حس تراژیک مخاطب را شکه کند . اگرچه نتوانست تراژدی و کمدی را توامان از ابتدا به مخاطب عرضه کند اما فضای فکر را در انتها برای تماشاگر گذاشت ، البته این فضا بسیار کم بود و می توانست با فکر مخاطب بازی کند و مدام ماجرای آب سرد و گرم را تکرار کند اما وی سعی کرد با کمدی تعدیل شده در ابتدای داستان بستری را برای تفکر یک تراژدی در پایان داستان فراهم سازد .

به هر حال اگر توجه بیشتری به عناصر دراماتیک متن اصلی می شد این کار می توانست بار بیشتری از لحاظ درام صحنه ای داشته باشد . ما در خلاصه داستان داریم : آنیبال لوبورنی نویسنده ای گوشه گیر است که همسرش آگوستا مدام وی را شماتت میکند . بعد از تحقیرشدن‌های فراوان و خسته شدن از وضعیت موجود نویسنده تصمیم به خودکشی می گیرد که به رودخانه رفته و خود را در آن غرق کند. پس از آنکه خبری از وی نمی شود . خبرنگاران در طی یک جنجال خبری با همسر نویسنده همدست شده و تلاش میکنند نام این نویسنده ناشناس را به شهرت برسانند و او را تبدیل به یک فیلسوف کنند که بنا به عقایدش خودکشی کرده است . و از این رو آخرین کتابش را در بوق و کرنا می کنند آنیبال باز میگردد و می گوید که زنده است ولی همسر او اجازه برملا شدن این قضیه را نمی دهد و او را وادار به نوشتن می کند و نوشته ها را به عنوان دستنوشته های نویسنده که بعد از مرگ پیدا شده اند عرضه می کند.

داستان جنبه های گوناگونی دارد اما ترجیح می دهم روی یکی از مفاهیم این نمایشنامه صحبت کنم با اینکه دیگر جنبه های داستان نیز قابل بحث می باشند اما مجال نیست . یکی از تلویحات نمایشنامه به مساله هنر مصرفی و مصرف گرایی مردم در زمینه هنر است . هنگامی که آنیبال لوبورنی غیبش زده و همه فکر می کنند وی مرده است آن زمان رسانه ها دست به کار شده و از وی یک فرد متفکر صاحب سبک درست می کنند و آخرین کتابش را که به نام صدف خالی بوده با تعویض نام برای فروش بیشترش سکس و نیستی نام می نهند و آنچنان تبلیغ می کنند که گویی او متفکری بزرگ بوده . نکته مهم اینجاست که وقتی این اتفاق می افتد هیچ کس در رد این ادعاها صحبت نمی کند و مردم نیز بر این باور که واقعا او نویسنده ای بزرگ بوده کتابش را می خرند و در توهم خود می انگارند که وی چه متفکر بزرگی بوده ، در این جامعه مردمان چشمان خود را می بندند و هر چه را که به خوردشان بدهی میگویند چقدر خوش مزه است .

اما باید دانست رسانه های ارتباطی در سرمایه داری معاصر و مدگرایی حاضر "زاینده عادت حسی" هستند که در حکم ویرانی نوجویی است . فرد یکی در میان دیگران است ، و واکنش هایش او را به راستای همنوایی با دیگران ، به دوری از خردورزی مستقل پیش می راند .

حال اگر در چنین جامعه ای که مردم آن عادت کرده اند که هلوی پوست کنده بخورند و زحمتی را برای تفکر و خردورزی نکشند و وقتی را برای تامل در یک اثر هنری نگذارند فردی پیدا شود و یک حرف حساب بزند و حرفش نیاز به تفکر داشته باشد طبیعتا مردم نه تنها حرف وی را نمی فهمند بلکه میگویند وی یک اثر نامفهوم درست کرده است . مردم تنها چیزهایی را می پسندند که به راحتی قابل فهم باشد . مانند فیلم های ساده و سطحی ، موسیقی های مبتذل و بدون تفکر عمیق و ... . فرض کنید کسی که تماما عادت دارد موسیقی هجو بشنود و به آن عادت کرده (یعنی یک نوع عادت حسی) دیگر نمی تواند کنسرتو پیانو شماره یک برامس را بشنود و اصولا برایش نامفهوم است و اساسا خواستار موسیقی است که نیاز به تفکر نداشته باشد ، خواستار فیلمی است که نیاز به فکر در مورد داستانش نداشته باشد ، خواستار کتابی است که نیاز به فکر در مورد موضوعش نداشته باشد .

با یک مثال معروف و واضح صحبتم را تکمیل میکنم : فردی در دباغی کار میکرد و بوی بد پوست و گوشت حیوانات برایش عادی شده بود و به آن بو عادت کرده بود ، روزی از بازار می گذشت و بوی مشک به مشامش رسید و از شدت بوی خوش مشک از هوش رفت ، برای آنکه دوباره به هوشش بیاورند تکه ای پوست متعفن را از دباغی برایشان آوردند و جلوی بینی اش گرفتند و دوباره به هوش آمد .

هنر مصرفی همین است یعنی مردم عادت ندارند تفکر کنند و فقط با سیل راه افتاده در جامعه همراه می شوند ؛ مسائلی که به سادگی قابل فهم باشند را می پذیرند و دیگر مسائل متفکرانه را پس می زنند . یک اثر هنری تامل برانگیز که مخاطب را وادار به فکر کردن بکند و عمیق باشد حکم همان مشک را دارد که بعضی ها عادت به بویش ندارند و از حال می روند و بعضی دیگر آنقدر در کنار بوی خوشش انس گرفته اند که هر بار هوشیارتر از قبل خواهند شد .

در نمایش حاضر نیز همین "نیستی" موجود در مفهوم اثر اشاره به مصرف گرایی دارد و علاوه بر آن مفهوم دیگرش بر نام "عیش (سکس)" تکیه دارد که سرانجام به ابتذال حاصل از این مصرف گرایی خواهد رسید . یعنی عملا این دید بر پایه "هیچ" استوار می شود و به هیچ می انجامد . یعنی به "هیچ" موجودیت می دهند . در اینجا در بستری از واقعیت هم اگزیستانسیالیسم را می بینیم هم مخالف اگزیستانسیالیسم را .

حال در این نمایش حاضر بدون آنکه خود آنیبال لوبورنی راضی باشد این بار رسانه ها هستند که از آنیبال لوبورنی ساده یک نویسنده متفکر می سازند . آنیبال نویسنده ای ضعیف نیست قوی هم نیست اما هنگامی که او و نوشته هایش بازیچه دست رسانه ها و همسرش قرار می گیرد حکم یک کالای مصرفی را برای مردم دارد.

ما نباید این دو را با یکدیگر مخلوط کنیم . شخصیت و کار نویسندگی آنیبال لوبورنی جداست و سوء استفاده ای که از او و آثارش می شود جدا . لذا نباید با یک دید گفت که آنیبال لوبورنی یک نویسنده خرده پا بوده است و دیگران از وی یک بت ساختند . اگر دقت کرده باشید آگوستا دوست داشت همسرش را با نامی صدا کند که معنای "هیچ" می داد ولی "خود آنیبال این را دوست نداشت" . آنیبال لوبورنی یک نویسنده عادی است که اتفاقا از لحاظ روحی کمی ضعف دارد . بعضی از جاها شنیده ام که پیرامون شخصیت آنیبال لوبورنی گفته اند وی یک نویسنده پاورقی نویس بی ارزش است . این حرف به نظر من کاملا غلط است .

در واقع آنیبال لوبورنی یک نویسنده عادی است که دوست داشته در طی سالهای عمر گذشته اش شهرتی را در عالم نویسندگی کسب کند اما نتوانسته . او بیشتر یک خیالباف است و بیشتر دوست دارد یک نویسنده مشهور و قوی باشد تا اینکه واقعا مرد عمل باشد و دست به کار شود و بنویسد .

وی به سختی می نویسد و کلمات و جملات را به سختی کنار هم می گذارد تا یک داستان را شکل دهد و اصولا به قول داستان نویسان دست کندی در نوشتن دارد . او در ذهنش یک آنیبال لوبورنی نویسنده با کتابهای عالی و پر فروش را تجسم می کند اما می داند در واقعیت چنین نیست و برای آنکه به خود روحیه بدهد به دیگران می گوید شما پنجاه سال بعد آثار من را می فهمید و قدر من را خواهید دانست در صورتی که این یک بلوف است و خود نیز این را می داند . شخصیت آنیبال لوبورنی را نباید تا سر حد یک نویسنده پاورقی نویس بی ارزش پایین بیاوریم . او فقط یک نویسنده معمولی است که از نوشتن لذت می برد حتی اگر قلم قوی هم نداشته باشد باز هم نمی توان موجودیت نویسنده بودنش را انکار کرد یا پایین آورد .

از این دست نویسنده های خوش خیال که معمولی می نویسند زیاد هستند با این حال فن نویسندگی را می دانند و نباید فکر کرد چون بزرگ نیستند پس در عرصه نویسندگی، دون مایه اند. طراحی صحنه و لباس بسیار هوشمندانه و قوی کار شده بود . رنگ قرمز یکدست در کف اتاق ، شلوار قرمز رنگ آنیبال ، لباس قرمز رنگ آگوستا و تنها یک میز و یک صندلی در وسط ، بسیار توانست مفاهیمی را به ما نشان دهد.

طراحی صحنه در چگونگی رابطه آنیبال و آگوستا بسیار نقش دارد و در اصل مفاهیمی را از پشت کل داستان به ما نشان می دهد که خواهیم فهیمد آنچه درون زندگی این دو می گذشته عناصری است که یک رابطه را متصل یا منفصل می کند و آن عشق و نفرت است؛حتی می توانسته همزمان این دو حس در هر دو رخ دهد و سرانجام چالش میان رابطه انسانی و احساسی این دو منجر به پیشامدهای ناگوار و تلخ شود .

بازی آقا راد و آقای قوانلو خوب بودند اما دیگر بازیگران باور پذیری شخصیتی درستی نداشتند و شاهد صفاتی از چند تیپ شخصیتی بودیم که توسط بازیگران تکرار میشد نه خود شخصیت و این یک ضعف برای بازیگران است