< من دوست دارم از تو بگویم
ای جلوهای از به ارامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذتِ نادرِ شنیدن باش.»
دل نوشته ای را برای اولین استادم در تئاتر نوشتم.مثل همیشه حرف و سخن ها شروع شد!با هم مرور کنیم نوشته ی من و پاسخ استاد را!
گاهی یک مرد چندان رشد میکند که «بودن»ش جرم میشود و جریمه آن را باید هم به دشمن بپردازد و هم به «دوست»! گاهی عظمتهای یک دوست، احساس حقارتهایی را در دوست دیگر ایجاد میکند و در اینجاست که دیگر «جرم» آن دوست، اختلاف فکر، اختلاف مبنا، اختلاف شعار، اختلاف راه و اختلاف روش و غیره با این یکی نیست، چرا که تا به حال وحدت فکری، وحدت مبنا، وحدت شعار و وحدت راه و وحدت روش و غیره داشتند بلکه و بلکه «جرمش» فقط و فقط داشتن «عظمت» است و بس! زیرا اساساً «حقارت» وقتی احساس میشود که در برابر «عظمت» قرار میگیرد! کودکی بودم خُرد که از یک محیط مضاعف «بسته» به «تئاتر» پرواز کردم. اولین معلم آکادمیک من آقا بهروز بود. جوان، شاداب، پُرانرژی، عاشق تئاتر و همقبیله من، که به اجبار تبعید شده بودم. او به من آموخت که تئاتر چیست! آن زمان دانشجو بود و من عضو کتابخانه کانون پرورش فکری و نوجوانان و هر جمعه عید من مضاعف میشد به جهت کلاسهای پُربارش در کانون! و بعد ناگهان پرواز کرد، رفت به ایتالیا.
دیدار بعدی ما، بعد از انقلاب بود، باز در کانون؛ خیابان خالد اسلامبولی فعلی! محبوب من بازگشته بود و باز از او میآموختم. سالها بعد مسئول جایی شدم که با خون جگر آبیاریاش کرده بود، تئاتر پارک لاله! و رفت تا فرهنگسرای بهمن را بسازد. هر وقت، هر کجا، هر زمان از او گفتم، گروهی دشنامم دادند و من مانده بودم که «جرم» او چیست؟ و او میساخت، میساخت و میسوخت و دشنام میشنید. چه بسا دوستانی که از من رنجیدند. دوستان من بودند اما باورشان این بود که همزمان نمیتوان با «آقا بهروز» دوست بود. دوستی با او یعنی دشمنی با ما! و من حیران بودم که «جرم» او چیست؟ هنوز در سبز مَردمْ چشمانش مهربانی را میدیدم و من که مرید مولای عدالتم، آموختهام که: حق استاد بر من واجب است. و باز امروز از او میگویم و میدانم که چه تهمتها و دشنامها در پی این ادای دین خواهد آمد، اما با این همه دوست دارم از تو بگویم، ای جلوهای از به آرامی!
کودکِ درون من هنوز نمرده است، مثل تو. مادر مهربان من هنوز مهربان است، مثل تو. زخمهای شلاقهای روح و جسم هر روز افزون میشود، مثل تو. لذت تئاتر هنوز شیرینترین لذتهای هستیِ من است، مثل تو. چقدر خرسندم که تو را دیدم، تو را شناختم. تو، تویی که مثل مادر، مثل کودکان پاک، مثل آسمان و زمین بخشندهای! تو، تویی که پدر عروسکهای همزاد منی! تو، تویی که یادآور روزهای خوش کودکی منی! و من مبهوتم که «جرم» تو چیست؟ که حتی از چو منی به دلیل بیتوجهی باید زخم برداری و هیچ نگویی! لبخند مهربانت، پشتکار ستودنیات، استمرار حیرتآورت، ساختن مداومت، سوختن همیشهات ای ققنوسی که هر بار از خاکسترت ققنوسی تازه بر میآید، و ... «جرم» توست. ای مجرم همیشه مظلوم بیگناه که تاوان گناهان ناکرده میدهی، سبزتر بمان و «سفر سبز در سبز»ت را تداوم بخش. هنوز چشمهایی در کویر خشک، در کوهستانهای سر به فلک کشیده دیارم، در دشتهای سرسبز ایرانم مشتاق تواند! بمان ای لذت نادر شنیدن. بمان استوار، بهروز من، بهروز ما، غریب دیار دوست، حضور تو عین صداقت است، بگذار خفاشها با «حضور در آیینة پریشان» خوش باشند که تاریخ گواه صادقی خواهد بود. کودک درونم با طراوت در مرز گذر از سن عقل هنوز خاطره خوش تو را پاس میدارد و قلمم رکاب نمیدهد که آن چنان که شایسته مردان بزرگ است از تو بگویم. و من هنوز دوست دارم از تو بگویم! آقا بهروز، ای جلوهای از به آرامی.
چقدر آن سالها عشق خریدار داشت!
نصرالله عزیز چقدر آن سالها عشق خریدار داشت نصرالله عزیز چه کسی فکر میکند که من خشنم؟ چه کسی فکر میکند که من از آهن و فولادم؟ چه کسی فکر میکند که من خودخواه و جاهطلب و مالاندوزم؟ و چه کسی فکر میکند که من گذشته را به یاد نمیآورم و فراموشم شده است که بودهام، کیام، کجایم و با کیان دوست بودهام و با کیان دوستیام را گسستهام؟ ... نصرالله عزیز، مقدمة زیبا، شاعرانه و بسیار دوستانة تو بار دیگر به من ثابت کرده که بزرگترین گنجینة بشری خاطرات انسانهاست و از این گنجینه است که اسرار آشکار میشوند و کسی را آینة دیگری میکند و حتی اگر آن کس روی برگرداند و نخواهد که خود را در آینة خاطرات دیگری ببیند، باز هم، ولو برای شماری از دقایق به گذشته برخواهد گشت و نگاهی به جادة طیشدة زندگیاش خواهد انداخت ... و تو با نوشتهات من را به یاد جوان دانشجویی انداختی که هر پنجشنبه، در خروسخوان کوی دانشگاه تهران و در حالی که احتیاط میکرد که هماتاقیهایش را که تازه به خواب رفته بودند بیدار نکند، با شوری که فقط عاشقان از آن باخبرند میآمد تا سوار مینیبوسی بشود که دیدار با جمع مشتاقان تئاتر ـ تو و دوستانت را ـ میسر سازد. از قیل و قال و نام میگریخت و به دنیای غرق سکوت سمنان غبارگرفتة دامغان و سرسبز شاهرود قدم میگذاشت. چه زیبا بود بدرقة شما با دستهگلهای چیدهشده از صحرا و چه معطر بود دستهایی که هنگام سوار شدن به قطار و عزم رفتن به دامغان به سویم میآمدند؛ من آن دانشجوی عاشق بودم. من آن مسافر غبارگرفتة تئاتر بودم که برای عاشق کردن دیگران و سهیم کردن دیگران در عشق ازلیاش از تهران میگریخت و به سمنان و دامغان و شاهرود میآمد. چقدر آن سالها عشق خریدار داشت. چقدر آن سالها آرمانی بودن مقدس بود. چه اندازه زیبا بود که معلم، ولو دانشجویی که خود در حال آموختن بود، گرامی داشته میشد. چه عزیز است آن سالها که پیشکسوتی فخر داشت و نوجویان قدر «خاک صحنهخوردهها» را میدانستند. تو، به یادم آوردی که در دامغان، من و دوستان کم سن و سالم بارها و بارها خود را به روی باد دامغان میانداختیم، اما باد دامغان چندان قوی بود که نمیگذاشت سقوط کنیم، من دست شاگردانم را میگرفتم تا لذت بر باد خوابیدن را با هم بچشیم. در دامغان، در هتل زاغی! تنها مسافرخانه دامغان که اقامتگاه رانندهها، معدنچیها و گاهگداری اهل فرهنگ بود شب را میگذراندم. هتل زاغی مسافرخانهای که از باد میلرزید و برای همین مردم شهر آن را به لانة زاغ تشبیه کرده بودند، محل خلوت من بود. یادداشتهایم را آنجا مینوشتم و گاه با مردان جوان معدنچی هماتاق میشدم که چهرهشان به پیری پیرمردان بود و رنجشان هزار برابر سن و سالشان به نظر میرسید ... وقتی دامغان را ترک میکردم بچهها به دنبالم آب میپاشیدند که زود برگردم. چرا چنین میکردند، چرا دوستم میداشتند، واقعاً و به راستی نمیدانم چرا ... شاید تو و دوستانت در سمنان و دیگران در دامغان و شاهرود میدانستید که دانش ناچیزم را بیاندک ملاحظهای به شما ارزانی میدارم. بخیل حسود و تنگنظر نبودم و نیستم. احساسم این بود و هست، که هیچ کس، جای دیگری را تنگ نمیکند. احساسم این بود که جهان چنان گسترة وسیعی است که ما همه در آن و هر کدام به اندازة قلبمان، بله به اندازة قلبمان و نه به اندازة دلخواهمان، در آن جایی داریم و خواهیم داشت. هر کدام گهواره و گورمان جداست. هر کداممان گور و گهوارة خودمان را داریم. پس، از تربیت کردن دیگری لذت میبردم. همان موقعها هم از ساختن و به دیگری خدمت کردن لذت میبردم. خدا میداند که جادة خاکی تهران سمنان تا چه اندازه دلتنگم میکرد و چقدر آرزو میکردم که کارهای بودم که جاده را آسفالت کنم. راه را هموار کنم و خاک را از تن مسافران بتکانم. نه آن روزها و نه امروز که جادة عمر را بیشتر طی کردهام و سیمای یک مرد پا به سن گذاشته را دارم، نمیخواستم و نمیخواهم که عظمت داشته باشم و عظیم تلقی شوم. من همان بهروز همان سالها هستم. من دلم میخواهد که از نادانیام بکاهم. پس بیوقفه و مورچهوار اندوختة آخرت میکنم و میخوانم. میبینم و میاندوزم. در همان سالها که دوستانم میل و تمایل شهرت داشتند و تهران را و صحنه و تلویزیون و پردة سینما را دودستی چسبیده بودند، من تهران را ترک میکردم تا دستان پاک شما را در دست گیرم. در همان سالی که به شوق شما غبار جاده خاکی تهران سمنان ـ تلقتلق قطار سمنان دامغان و سواریهای خطرناک دامغان شاهرود را به جان میخریدم، نقش اول سریال تاریخی را که به سفارش فنیزادة عزیز به من پیشنهاد شده بود نپذیرفتم. مدیریت یک برنامة رادیویی به پیشنهاد ایرج گرگین را نپذیرفتم و سال بعد سخنرانی در برابر شاه را نپذیرفتم و به جای گرفتن بورسیه شاگرد ممتازی و رفتن به آمریکا تبعید شدن در خاک وطن و لباس سربازی پوشیدن را ترجیح دادم. آن وقت من جوانی 22 و بعد 23 ساله بودم. خدا میداند که چرا و چگونه عشق را بر شهرت، گمنامی را بر بلندآوازه بودن و سربازی را بر دانشجویی USLA بودن ترجیح دادهام. آری عزیز من نصرالله تا جهان را ترک نکنیم آن گنجینة خاطرات گشوده نخواهد شد و من بیصبرانه منتظر آن روزم؛ منتظرم تا دشمنانی که امروز سایهام را با تیر میزنند و با آرزوی خواندن مرگ «ناگهانی»ام یا سقوط هنریام روزنامههای صبح را ورق میزنند گنجینة خاطرات خود را بگشایند و دوباره مرا مرور کنند. بله نصرالله عزیز من همان بهروز یا به قول تو آقا بهروزی هستم که تشنة ساختنم. تشنة تازگیام. دشمن خواب و یار بیداریام ... ممنونم که آیندة خاطراتت را روبهرویم نهادی که دوباره خودم را ببینم و آیا دشمنان من میدانند که من بارها و بارها از دست ناجوانمردیهایشان شبها تا صبح گریه کرده و فریاد کردهام که: این کهنهرباط را که عالم نامست آرامگه ابلق صبح و شام است بزمیست که وامانده صد جمشیدست قصریست که تکیهگاه صد بهرامست به یاد تو و دوستانت، به یاد جادة خاکی سمنان، به یاد باد توفندة دامغان، به یاد تمام آهوان جادة دامغان و شاهرود که به احترامشان حتی رانندههای مست نیز نیش ترمزی میزدند تا مبادا خونی بر جاده ریخته شود و لکه ننگی بر زندگی بیابانی آنها بماند. کاش جماعت اهل فرهنگ نیز چنین ترسی داشته باشند و نیش ترمزهایی بزنند تا مردی که برایشان فضاهای گوناگون ساخته است زیر چرخدندههای قلمشان و زبانشان له نکنند. البته حتماً باور داری که خدا بزرگ است من چنین باوری دارم و ایمان دارم که آینده از آن کسانی است که با درشتی زمان نرمخو بودهاند و جانشان را به کف دست نثار دیگران کردهاند. چنین باد ـ رویت را میبوسم بهروز غریبپور .
منبع - http://ghaderi.teatreshahr.com/